بانو!
از پشت چادر نمازم، بین نماز های قضایم، عکس ت را می بینم؛ در فیس بوک! زمان تو را به فیس بوک کشانده یا مکان؟ که فیس بوک مکان است و تو ... تو بیشتر زمانی انگار! آدم ها در زمان می مانند به نظرم! و انسان ها البته با زمان و مکان سروکاری ندارند! فارغ اند از زمان و از مکان. و در خاطراتم که بهتر است اسم ش را بگذارم احساسات سرک کشیده ام از لا به لای زمان، تو را انسان می بینم. انسانی که جای ش خوب است. خووووووب!! :) داشتم از عکس ت می گفتم... حقیقتا موهایت که از زیر چادرت بیرون زده بود توجه م را جلب کرد، بیشتر از هر چیز دیگری که در عکس بود. و داشتم با خودم می گفتم که الان ناراحت نیستی از این که عکس ت را می بینند، نامحرمان... و همان حال از خودم بدم آمد. یک آن حس کردم تمام دیدم نسبت به زندگی شده قضاوت مردم از روی ظاهرشان؛ همان آدمی دارم می شوم که ازش بدم آمد... می دانی! انقدر هنوز پایین و بالا آمدن های نوجوانی در من پررنگ هست که همان لحظه عاشقت شدم! نه! نمی توانی مثل مشاور پنجم ابتدایی بگویی این عشق نیست، هورمون هایی است که... ! نه! عاشقت شدم بانو! عاشق همان یک صحنه ای که در عمق سال های اول زندگی ام می درخشد و پر از آرامش است... عاشق همان دسته مویی شدم که از زیر چادرت زده بود بیرون. عاشق همان چادرت شدم اصلا! احساس غرور می کنم! چون این حق را به خودم می دهم که عاشقت باشم! یک جور احساس مالکیت! به هر حال، چه بخواهی و چه نخواهی، چه دوستم داشته باشی و چه دوستم نداشته باشی، چه از من راضی باشی و چه راضی نباشی، نوه ات هستم!! تا سه سالگی ام حداقل با تو بودم و بعدش را هم ... نمی دانم! تو با من بودی؟! لیاقت همراهی تو را داشته ام؟! اگر بودی، مطمئنم یک روز خودم را پرت می کردم در آغوش ت و زار زار گریه می کردم... مثل الآن...
امیدوارم خداوند روح مادر بزرگتون رو قرین اولیاءالله قرار بده آمین .